دوستی

دوستی

سلام اسم من سعید ، میخوام داستانی رو برای شما بگم از چند سال قبل خودم که بسیار جالب و خواندنیه وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامم رو گفتم بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم مدرسه تا روستا فاصله داشت اولین جایی که به ذهنم میرسید که باید برم خونه داییم بود.

 
خونه داییم روبروی ما بود تو روستای ما 40 خانوار زندگی میکردن روستای سرسبز و زیبایی داشتیم رفتم در خونه داییم و در زدم خوشبختانه خود مهناز در رو باز کرد مهناز دختر دایی من بود من خیلی اون رو دوست داشتم و البته دو تا خواهر دیگه هم داشت که در شهر به دانشگاه میرفتن و سالی چند بار به روستا میومدن خیلی خوشحال بودم  خبر قبولیم رو بهش دادم اما اون اصلا خوشحال نبود انگار اتفاق بدی افتاده بود مهناز هم با نمره ی خوب قبول شده بود اما بسیار ناراحت بود وقتی ازش سوال کردم جواب نداد و خواست که تنهاش بزارم  به خونه رفتم مادرم بسیار خوشحال شد.
 
  مادر گفت امروز عصر باید بری شیر بگیری ما شیر مون رو از روستای بالا تهیه میکردیم  من بعضی از روزها بعد از ظهر برای اینکار باید به روستای بالا میرفتم با عث خوشحالیش این بود مهناز هم با من میومد سوار دوچرخه مهناز پشت دوچرخه سوار میشد از این دوچرخه های 28 بزرگ  خلاصه لحظه شماری من برای بعد از ظهر به پایان رسید و حول و حوش ساعت 5 بعد از ظهر بود که مهناز اومد تا بریم ده بالا برای گرفتن شیر فرصت خوبی بود برای اینکه ازش بپرسم چرا ناراحته تو راه برگشت یک تپه ای بود که ما روی اون مینشستیم روبروی ما دریاچه ای بزرگ با ابی زلال و درخت بزرگی که بهش تکیه میدادیم و به طبیعت و مخصوصا غروب افتاب خیره میشدیم من از مهناز پرسیدم که چرا ناراحتی اون گفت :" یعنی تو هنوز نفهمیدی ما سال بعد از هم جدا میشیم من برای ادامه تحصیل باید به شهر برم  "  تازه فهمیدم خیلی جا خوردم من و مهناز خیلی بهم وابسته بودیم البته نگاه پدر و مادرای ما نگاه به دو تا بچه بود که از عشق چیزی نمیفهمند اونا ما رو تنها میذاشتن که به ده بالا بریم در حالیکه حتی درون ما شهوت وجود داشت و اونها ما رو بچه فرض میکردن این اشتباه بزرگی بود که ضربه سختی به من در زندگیم زد بعد ها به این پی بردم این محرم و نامحرم خوب چیزیه و جلوی خیلی مسایل رو میگیره.
 
من ناخود آگاه گریه کردم و مهناز هم همین طور تا خونه گریه کردیم البته مهناز گفت :" من با پدرم در میون میذارم که بزاره بمونم درس و میخوام چی کار کنم من فقط میخوام با تو باشم " این جمله خیلی من رو ازار داد من دوچرخرو خونه گذاشتم و به مسجد رفتم بعد از برگشتن از مسجد از خونه دایی صدای دعوا میومد ، خیلی سعی کردم وارد خونه دایی نشم امام نتونستم تحمل کنم رفتم و در رو باز کردم چون قاطی کردم صدای گریه و داد و بیداد مهناز میومد داخل شدم و...
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط سید حسین هاشمی| |

Design By : Mihantheme